مردمی که برکات همسایهداری را دیدهاند، قدرش را میدانند. خاطرات مردم قدیم از رسم و رسوم همسایهداری پررنگتر از حالا بود و وقتی پای حرفهایشان مینشینیم، میتوانند خاطرات تلخ و شیرین بسیاری تعریف کنند که رد پای همسایههایشان در آن هست.
سیمین وهابزاده، ساکن محله شهید بهشتی، خاطرهای دراینباره دارد که بعداز سالها هنوز فراموش نکرده است و دلش میخواهد به پاس قدردانی از همسایه قدیمش آن را برایمان تعریف کند.
خاطرات خوش زندگی در خانه نقلیشان در محله شهیدبهشتی کم نیست؛ خاطراتی که در هر محفلی بنشیند، از آنها به شیرینی یاد میکند، اما یک خاطره برای سیمینخانم متفاوت با تمام خاطراتش است.
او از روزی در دهه۶۰ میگوید که سرگرم آب و جاروکردن حیاط خانه بوده است؛ «دو روز بود که قصد داشتم حیاط را آب و جارو کنم ولی رسیدگی به کارهای خانه وقت خالی برایم نمیگذاشت. قبل از ظهر بود که غذا را تقریبا آماده کرده بودم و زیر شعله گاز را کم کردم. جارو دستی با یک پارچ آب برداشتم تا حیاط را تمیز کنم.»
مینو، دختر سهساله او، یکی از اسباببازیهایش را برمیدارد و پشت سر مادرش وارد حیاط خانه میشود. سیمینخانم بعد از آبپاشی و جمعکردن خاک و برگ حیاط، جلو در خانه را هم آبپاشی میکند؛ «مقابل در خانهمان دو تا پله قرار داشت. دخترم بهدنبال من داخل کوچه شد و روی پلهها نشست تا برای عروسکش شعر بخواند. وقتی به خانه برگشتم یکیدو بار صدایش کردم تا داخل شود و در را ببندد، ولی سرگرم بازی با عروسکش بود و به حرف من توجهی نمیکرد.»
سیمینخانم خودش وارد حیاط شد و چادر رنگیاش را روی بند رخت آویزان کرد. همانطورکه زیرچشمی دخترش را میپایید، جارو را به گوشهای از حیاط برد تا کنار گلدانها بگذارد، اما ناگهان صدای گریه دخترش را شنید؛ «هنوز چادرم را از روی بند رخت برنداشته بودم که دیدم صدیقهخانم، همسایهمان، دخترم را که روی پلهها زمین خورده بود، بغل کرد و برد.»
او وقتی به جلو در حیاط میرسد، میبیند که زن همسایه سوار ماشین یکی دیگر از همسایهها میشود و میروند؛ «خیالم جمع بود؛ چون صدیقهخانم را سالها بود میشناختم. او همانند یک خواهر برای من بود.» خانهشان تلفن نداشت تا بتواند خبر بگیرد یا خبری به او بدهند.
میگوید: در حیاط منتظر نشسته بودم. حدود یکساعت بعد، صدیقهخانم با دخترم از راه رسید. گوشه لب مینو را پانسمان کوچکی کرده بودند. صدیقهخانم که دخترم را تا درمانگاه برده بود، رو به من گفت «نگراش نباش؛ طوری نشده. خدا بهخیر گذراند.»
با اینکه چهلسال از این ماجرا میگذرد، همچنان سیمینخانم از همسایههایش به نیکی یاد میکند و میگوید: هیچوقت آن روز و کمک همسایهام را فراموش نمیکنم.
* این گزارش سهشنبه ۲۹ آبانماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.